سفارش تبلیغ
صبا ویژن

☂ ϟ ☁تبسمے بـہ ناچار ☁ ϟ ☂
واقعیـ بودیمـ باورمانـ نکردنـد.......مجازیـ شدیمـ 
قالب وبلاگ
لینک دوستان
*

دو تا برادر آخر شر بودن و پدر محل رو در آورده بودند.

دیگه هروقت هرجا یک خرابکاری میشده، ملّت می دونستند زیر سر این دوتاست.

خلاصه آخر بابا ننشون شاکی میشن،میرن پیش کشیش محل،

میگن:((تورو خدا یکم این بچه های ما رو نصیحت کنید،پدر مارو در آوردن.))

کشیشه میگه:((باشه،ولی من زورم به جفت اینا نمیرسه،باید یکی یکی بیاریدشون.))

خلاصه اوّل داداش کوچیکه را میارن.

کشیشه ازش می پرسه:((پسرم! میدونی خدا کجاست؟))

....پسره جوابشو نمیده،همین جور در و دیوار رو نگاه می کنه.

باز یارو می پرسه:((پسرجان! میدونی خدا کجاست؟))

دوباره پسره به روش نمیاره.

خلاصه دو سه بار کشیشه همینو می پرسه و پسره هم به روش نمیاره.

آخر کشیشه شاکی میشه،داد می زنه:((بهت گفتم خدا کجاست؟!))

پسره می زنه زیر گریه و در میره تو اتاقش.در رو هم پشتش می بنده.

داداش بزرگه ازش می پرسه:((چی شده؟؟؟))

پسره میگه:((بدبخت شدیم!!خدا گم شده ،همه فکر می کنن ما برش داشتیم.))

عکس بچه های شیطون و فضول


[ جمعه 92/4/28 ] [ 1:13 عصر ] [ Razie.Aminzadeh ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

..:: بسم الله الرحمن الرحیم ::.. "وَ إِن یَکَادُ الَّذِینَ کَفَرُوا لَیُزْلِقُونَکَ بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّکْرَ وَیَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ وَمَا هُوَ إِلَّا ذِکْرٌ لِّلْعَالَمِینَ"
موضوعات وب
صفحات دیگر
امکانات وب


بازدید امروز: 27
بازدید دیروز: 18
کل بازدیدها: 272247