☂ ϟ ☁تبسمے بـہ ناچار ☁ ϟ ☂ واقعیـ بودیمـ باورمانـ نکردنـد.......مجازیـ شدیمـ
| ||
تاکسی میومد گفتم دربست!! سوار شُدم...
یه جا ببر که دل شکستن هُنر نباشه.... یه جا ببر که دختراش مجبور نباشند کار کنن.... یه جا که مسئولینش احساس مسئولیت داشته باشند... منو ببر یه جایی که جواب گرسنگی بچه شیر باشه نه آبجوش.... یه جا ببر که پیرمرد با سن 80 سال دقدقش شرمندگی پیش زن و بچه اش
منو ببر یه جا که تحصیل تفریح نباشه..... یه جا ببر که کارتوناش کوچیک نباشه..... یه جا ببر که مردمش بیتفاوت از هرچی رد نشند...
یه جا ببر که اختلاس ها هزار میلیاردی نباشه... منو ببر یه جا که تو دلشون حصرت یه کیلو گوشت نمونه.... یه جا ببر که کاربرد اگزوز ماشین نشه بخاری.... منو ببر یه جا که کسی به خواهر رفیقش چِشم نداشته باشه.... منو ببر یه جا که مدیراش نکنن حمایت از مسعود شصت چی.... یه جا که جوان هاش از بی پولی جنون نگیرن یه جا
خدایاااا منو ببر.... [ پنج شنبه 92/2/12 ] [ 4:5 عصر ] [ Razie.Aminzadeh ]
[ نظرات () ]
|
||
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |