سفارش تبلیغ
صبا ویژن

☂ ϟ ☁تبسمے بـہ ناچار ☁ ϟ ☂
واقعیـ بودیمـ باورمانـ نکردنـد.......مجازیـ شدیمـ 
قالب وبلاگ
لینک دوستان
*
چند سال پیش،دریک روز گرم تابستان،پسرکوچکی
با عجله لباسهایش را در آورد و خنده کنان داخل دریاچه شیرجه رفت.

مادرش از پنجره نگاهش میکرد و از شادی کودکش لذت میبرد.

مادر ناگهان تمساحی را دید که به سوی پسرش شنا می کرد.

مادر وحشت زده به سمت دریاچه دوید و با فریادش

پسرش را صدا زد.پسرش سرش را برگرداند ولی دیگر دیر شده بود.

تمساح با یک چرخش پاهای کودک را گرفت و

تا زیر آب کشید،مادر از راه رسید و از روی

اسکله بازوی پسرش را گرفت.تمساح

پسر را با قدرت می کشید ولی عشق مادر آنقدر زیاد بود

که نمی گذاشت پسر در کام تمساح رها شود.

کشاورزی که در حال عبور از آن حوالی بود،

صدای فریاد مادر را شنید، به طرف آن ها دوید

و با چنگک محکم بر سر تمساح زد و او را فراری داد.

پسر را سریع به بیمارستان رساندد.

دوماه گذشت تا پسر بهبودی پیدا کند.

پاهایش با آرواره های تمساح سوراخ شده بود

و روی بازوهایش جای زخم ناخن های مادرش مانده بود.

خبرنگاری که با کودک مصاحبه می کرد

از او خواست تا جای زخمهایش را نشان دهد.پ

سر شلوارش را کنار زد و با ناراحتی زخمهارا نشاد داد،

سپس با غرور بازوهایش را نشان داد و گفت:

"این زخمها را دوست دارم ،اینها خراشهای عشق مادرم هستند."

گاهی مثل یک کودک قدرشناس،خراشهای

عشق خداوندی را به خودت نشان بده

خواهی دید چقدر دوست داشتنی هستند.


[ سه شنبه 91/6/21 ] [ 11:23 صبح ] [ Razie.Aminzadeh ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

..:: بسم الله الرحمن الرحیم ::.. "وَ إِن یَکَادُ الَّذِینَ کَفَرُوا لَیُزْلِقُونَکَ بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّکْرَ وَیَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ وَمَا هُوَ إِلَّا ذِکْرٌ لِّلْعَالَمِینَ"
موضوعات وب
صفحات دیگر
امکانات وب


بازدید امروز: 96
بازدید دیروز: 21
کل بازدیدها: 271898