☂ ϟ ☁تبسمے بـہ ناچار ☁ ϟ ☂ واقعیـ بودیمـ باورمانـ نکردنـد.......مجازیـ شدیمـ
| ||
سلامـ دوستایهـ خوبمـ اینـ شعر از مریمـ حیدرزادهـ س اگهـ میخوایـ نظر بدیـ بخونـ شبـ رفتنتـ عزیزمـ هرگز از یادمـ نمیرهـ شبـ رفتنتـ عزیزمـ هرگز از یادمـ نمیرهـ واسهـ هر کسیـ کهـ میگمـ قصشو آتیشـ میگیرهـ دلـ منـ یهـ دریا خونـ بود چشمـ تو یهـ دنیا تردید آخرینـ لحظهـ نگاهتـ غصهـ داشتـ باز ولیـ خندید شبـ رفتنتـ یهـ ماهیـ تویهـ خشکیـ رفتو جونـ داد زلزلهـ خیلیـ دلارو شبـ از غصهـ تکونـ داد غما اونـ شبـ شیشهـ هایهـ خونهـ رو زدن شکستنـ پا بهـ پامـ عکسایـ نازتـ اومدنـ تا صبحـ نشستنـ تو! چرا از اینجا رفتیـ؟ تو چرا از اینجا رفتیـ تو کهـ مثلـ قصهـ هاییـ کلهـ مـ از چهـ چیزیـ باشهـ نهـ بدیـ نهـ بیـ وفاییـ شب رفتنتـ نوشتیـ شدیـ قربونیهـ تقدیر نقریهـ اشکایهـ منـ شد دور گردنتـ یهـ زنجیر شبـ تلخـ رفتنـ تو گلدونامونـ اشکیـ بودنـ قحطیهـ سفیدیابود همهـ انگار مشکی بودنـ شبـ رفتنتـ کهـ رفتیـ گفتیـ دگهـ چارهـ ایـ نیستـ دیدمـ اونـ بالاها انگارعکسـ هیچـ ستارهـ ایـ نیستـ شبـ رفتنـ تو یاسا دلمو دلداریـ دادنـ اونا عاشقنـ ولیـ کمـ تنها نیستنـ کهـ زیادنـ! باروونـ اونـ شبـ دستشو از سر چشمامـ بر نمیداشتـ منـ تا میخواستمـ ببارمـ هر کسیـ میدیدنمیزاشتـ شبـ رفتنـ تو رفتمـ سراغـ تنها نوارتـ اونـ کهـ واسمـ همهـ چیـ بود ارهـ تنها یادگارتـ سرنوشتـ مایهـ میدوونـ زندگیـ اما یهـ بازیـ پیشـ اسمـ ما نوشتنـ حقتهـ باید بباریـ شبـ رفتنـ تو خوندنـ واسهـ منـ همهـ لالاییـ یکیـ میگفتـ کهـ غریبیـ یکیـ میگفتـ بیـ وفاییـ شب رفتنـ تو ابرا واسهـ گریهـ کم آوردنـ آشناها برایـ زخمـ وا شدمـ مرحمـ اوردنـ شبـ رفتنـ تو تسلیحـ ازدستـ گلدونا افتاد قلبـ ارزوهامـ انگارواسهـ همیشهـ وایستاد شبـ رفتنـ تو غربتـ جایهـ اونجا اینجا پیچید دلـ تو بدونهـ منظور رفتو خوشبختیمو دزدید شبـ رفتنـ تو دیدمـ یکیـ از قناریا مرد فرداشـ اما دستـ قسمتـ اونیکیرمـ با خودشـ برد شبـ رفتنـ توچشماتـ راسـ راسیـ چهـ برقیـ داشتنـ اینـ همهـ آدمـ چرا منـ ؟ پسـ با منـ چهـ فرقیـ داشتنـ؟ شبـ رفتنتـ پاشیدمـ همهـ اشکامـ تو کوچهـ گلتو آرومـ گذاشتمـ پیشـ قرآنـ لبهـ تاقچهـ شبـ رفتنتـ دلمـ رفتـ پیشهـ چشماییـ کهـ خیسنـ پیشهـ شاعرا کهـ دایمـ از مسافر مینویسنـ شبـ رفتنـ تو دیدمـ تا کهـ غمـ نیادسراغتـ ریسمونـ روشنـ نمیشهـ واسهـ یـ کسیـ چراغشـ شبـ رفتنـ تو دیدمـ خیلیهـ غمایهـ شاعر رویهـ شیشمونـ نوشتمـ میشینمـ بهـ پاتـ مسافر برو تا همهـ بدوننـ سفر انقدا بد نیستـ واسهـ گفتنـ از تو اما هیچکیـ شاعریـ بلد نیستـ برو تا همهـ بدوننـ سفر انقدا بد نیستـ واسهـ گفتنـ از تو اما هیچکیـ شاعریـ بلد نیستـ [ چهارشنبه 91/6/1 ] [ 2:46 عصر ] [ Razie.Aminzadeh ]
[ نظرات () ]
|
||
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |