☂ ϟ ☁تبسمے بـہ ناچار ☁ ϟ ☂ واقعیـ بودیمـ باورمانـ نکردنـد.......مجازیـ شدیمـ
| ||
کاش مثل باروون بودیم...
خوش به حال آسمون که هروقت دلش بگیره بی بهونه می باره...
به کسی توجه نمیکنه ...از کسی خجالت نمیکشه ...می باره ومی باره و...
اینقدر می باره تا آبی بشه ...آفتابی بشه ...!!!!
کاش میشودمثل آسمان بود...کاش وقتی دلت گرفت
اونقدر بباری تا بلخره آفتابی شی ...
بعدش هم انگار نه انگار بارشی بوده... [ چهارشنبه 91/3/31 ] [ 1:29 عصر ] [ Razie.Aminzadeh ]
[ نظرات () ]
چیکــ ...
چیکـــ چیکـــ... چیکـــ چیکــ چیکـــ چیکــ... چیکـ چیکـ چیکـ چیکـ چیکــ چیکــ... چیک چیکــ چیکـ چیکــ چیکــ چیکـ چیکـ چیکــ... اینجوریــه که بارونــــ شروعــ میشه مثلـــ زندگیـــ ... مثلـــ آدما ... مثـلــ دوستـــ داشتنـــ ... مثلـــ عشقـــــ ...
چیکــ چیکـ چیکــ چیکـ چیکــ چیکـ... چیکــ چیکـ چیکـــ چیکـ ... چیکــــ چیکـــ... چیکــــ... اینجوریه که بارونــــ تمومــــ میشه مثلــــ زندگیـــ ... مثلـــ آدما ... مثلــ دوستـــ داشتنـــ ... مثلـــ عشقــــــ ...
[ شنبه 91/3/27 ] [ 10:54 عصر ] [ Razie.Aminzadeh ]
[ نظرات () ]
صدای خش خش برگها عبور آب چند پرنده ی کوچک و رفت و آمد چند عابر این همه دنـ ـیای آن نیمـ ـکت چوبی بود
گاهی کسی رویش می نشست یک عابر شاد که با کودکش می خندید یا آن پیرمرد تنها که با حسـ ـرت آه می کشید گاهی تکیه گاه چند جوان پرشور یا جاده ای برای ماشین های چند کودک چه دنیای زیبایی داشت این نیمکت آرام برخواست با خودش می گفت کاش دنیای من هم اندکی شبیه به دنیای این نیمکت می شد کـ ـاش ..
[ شنبه 91/3/27 ] [ 10:52 عصر ] [ Razie.Aminzadeh ]
[ نظرات () ]
[ شنبه 91/3/27 ] [ 10:23 عصر ] [ Razie.Aminzadeh ]
[ نظرات () ]
کاش می شد زندگی را هم عوض کرد
مثل «چایی» وقتی که سرد می شود… *** در آغوش خودم هستم ؛
[ چهارشنبه 91/3/24 ] [ 11:11 عصر ] [ Razie.Aminzadeh ]
[ نظرات () ]
[ چهارشنبه 91/3/24 ] [ 2:38 عصر ] [ Razie.Aminzadeh ]
[ نظرات () ]
باز باران ، بی طراوت ، کو ترانه؟! سوگواری ست ،رنگ غصه ، خیسی غم ،
می خورد بر بام خانه ، طعم ماتم . یاد می آرم که غصه ، قصه را می کرد کابوس ، بوسه می زد بر دو چشمم گریه با لبهای خیسش. می دویدم، می دویدم ، توی جنگل های پوچی زیر باران مدیحه ، رو به خورشید ترانه ، رو به سوی شادکامی .می دویدم ، می دویدم هر چه دیدم غم فزا بود غصه ها و گریه ها بود ، بانگ شادی پس کجا بود؟ این که می بارد به دنیا ، نیست باران ، نیست باران گریه ی پروردگار است، اشک می ریزد برایم. می پریدم از سر غم ، می دویدم مثل مجنون با دو پایی مانده بر ره ، از کنار برکه ی خون. باز باران ، بی کبوتر ، بوف شومی سایه گستر باز جادو ، باز وحشت ،بی ترانه ، بی حقیقت کو ترانه؟! کو حقیقت؟! من هنوزم در شگفتم ، در سوالم ، که چرا می گویند:
زیر باران باید رفت...
[ چهارشنبه 91/3/24 ] [ 2:3 عصر ] [ Razie.Aminzadeh ]
[ نظرات () ]
آینـــ ـه اُتاقـــَت را بــ ـا آینــ ـه اُتــ ـاق مـــَن ـعَوَض مے کـــُنے ؟!
آینـــ ـه ے اُتــ ـاق مــَن کـــ ـه فَقـــَط { مـــَن } را نشــ ـان مے ـدَهـــَد
[ دوشنبه 91/3/22 ] [ 5:50 عصر ] [ Razie.Aminzadeh ]
[ نظرات () ]
زنــــدگــــی بـــه مـَــن آمـــوخـــتـــ
[ دوشنبه 91/3/22 ] [ 1:43 عصر ] [ Razie.Aminzadeh ]
[ نظرات () ]
[ دوشنبه 91/3/22 ] [ 1:40 عصر ] [ Razie.Aminzadeh ]
[ نظرات () ]
|
||
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |