☂ ϟ ☁تبسمے بـہ ناچار ☁ ϟ ☂ واقعیـ بودیمـ باورمانـ نکردنـد.......مجازیـ شدیمـ
| ||
اینجا...
آدم که نه! آدمک هایش , همه ناجور رنگ بی رنگی اند! و جالب تر ! اینجا هر کسی هفتاد رنگ بازی میکند تا میزبان سیاهی دیگری باشد! شهر من اینجا نیست! اینجا... همه قار قار چهلمین کلاغ را دوست می دارند! و آبرو چون پنیری دزدیده خواهد شد! شهر من اینجا نیست! اینجا... سبدهاشان پر است از تخم های تهمتی که غالبا "دو زرده" اند! من به دنبال دیارم هستم, شهر من اینجا نیست... شهر من گم شده است! [ دوشنبه 92/4/31 ] [ 6:48 عصر ] [ Razie.Aminzadeh ]
[ نظرات () ]
ناهار چی میخوری؟ ... مدرسان شریف حالت خوبه؟ ... مدرسان شریف هووووی احمق؟ ... مدرسان شریف بی شعور با تو هستما ؟ ... مدرسان شریف خر ؟ ... مدرسان شریف نفهم ؟ ... مدرسان شریف تلفن:29دوتاشیش ***
*** کــی از پشت لباســــــتو میبنده؟مدرسان شریف تلفن:29دوتاشیش
ک مطب ما شوی [ یکشنبه 92/4/30 ] [ 7:19 عصر ] [ Razie.Aminzadeh ]
[ نظرات () ]
دو تا برادر آخر شر بودن و پدر محل رو در آورده بودند. دیگه هروقت هرجا یک خرابکاری میشده، ملّت می دونستند زیر سر این دوتاست. خلاصه آخر بابا ننشون شاکی میشن،میرن پیش کشیش محل، میگن:((تورو خدا یکم این بچه های ما رو نصیحت کنید،پدر مارو در آوردن.)) کشیشه میگه:((باشه،ولی من زورم به جفت اینا نمیرسه،باید یکی یکی بیاریدشون.)) خلاصه اوّل داداش کوچیکه را میارن. کشیشه ازش می پرسه:((پسرم! میدونی خدا کجاست؟)) ....پسره جوابشو نمیده،همین جور در و دیوار رو نگاه می کنه. باز یارو می پرسه:((پسرجان! میدونی خدا کجاست؟)) دوباره پسره به روش نمیاره. خلاصه دو سه بار کشیشه همینو می پرسه و پسره هم به روش نمیاره. آخر کشیشه شاکی میشه،داد می زنه:((بهت گفتم خدا کجاست؟!)) پسره می زنه زیر گریه و در میره تو اتاقش.در رو هم پشتش می بنده. داداش بزرگه ازش می پرسه:((چی شده؟؟؟)) پسره میگه:((بدبخت شدیم!!خدا گم شده ،همه فکر می کنن ما برش داشتیم.)) [ جمعه 92/4/28 ] [ 1:13 عصر ] [ Razie.Aminzadeh ]
[ نظرات () ]
[ یکشنبه 92/4/23 ] [ 12:28 صبح ] [ Razie.Aminzadeh ]
[ نظرات () ]
|
||
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |